پاییز دارد میرود از باغ خوشرنگش
با برگ وبار وقمری وشعر ونماهنگش
فصل زمستان میرسد با کاسه سرما
تا سحر باطل را بریزد توی نیرنگش
وقتی تمام برگهارا چید از بستان
رد میشود از جوی ما با پای خرچنگش
گرگی که پیر وشل شود این را یقین دارم
خرگوش حتی توی صحرا میزند سنگش
چون کاروانش رفته باشد با فقط باران
پاکیزه میگردد تمام دشت از زنگش
میآورد با خود نوید برف وسرمارا
بیرون شود وقتی بخار از سینه تنگش
موسی عباسی مقدم